باورنکردنی ها
روی تخت تنها دراز کشیده بودم و داشتم به چیزهای مختلف فکر میکردم .یهو دختر خوشگلم با لگدهاش بهم یادآوری کرد که آهای مامان داری به چی فکر میکنی ؟ چرا اصلا اینهمه فکر میکنی ؟ تنها نیستی ها منم اینجام ..! یه چیزای شیرینی باورش خیلی سخته مثل زمانی که توی سن 28 سالگی عروس شدم و تا مدتها , روزها و حتی سالها باور نمیکردم و یادم میرفت که شوهر کردم ! حالا شده حکایت دخترم . اونقدر انتظار برای لمس این روزها طولانی شده بود که الان گاهی واقعا یادم میره و باورم نمیشه که دارم مادر میشم و اونی که توی دلم گاهی تکون میخوره یا سکسکه میکنه دختر منه که داره بزرگ میشه و خودش رو برای زمینی شدن آماده میکنه . خدا همین نزدیکی هاست , کنار ما ,خیلی کمکمون کر...
نویسنده :
باران
6:11